نرگس جون تمومش کن اون شوهرشه حقشه بدونه
با شنیدن این حرف دردی در سینه ام پیچید … نفس در سینه ام حبس شد …. تصویر حلقه ی مهتاب در نگاهم جان گرفت …. چشمانم را بستم …. صدای شوهر گفتن نرگس جون باز توی گوشم تکرار شد اون شوهرشه حقشه بدونه .. نفسم را به سختی بیرون دادم و به آرامی گفتم
پس شوهر کرده بود
با صدای من هر دوی آنها سکوت کردن… نه صدای هق هق آناهیتا شنیده می شد .. و نه صدای بغض دار نرگس جون چشمامو باز کرد و نگاهم را به آن دو که با چشمان گرد شده نگاهم می کردن چشم دوختم …. پوزخندی روی لبم نشست و نگاهم را به طرف دیگر گرداندم و با صدایی که دلخوری از آن پدیدار بود گفتم …..
چرا به من نگفتین
با ناراحتی نگاهم کردن …. باز همان پوزخند را زدم و بلند غریدم
یعنی اینقدر منو از خودتون جدا میدونستین که حتی خبرم ند.
نرگس جون نه اینطور نیست ستاره
با ناراحتی نگاهش کردم و بلند تر از قبل غریدم
پس چطوره بعد از مرگ خواهرم من باید بدونم اون ازدواج کرده …. چرا نگفتین
نرگس جون سرش را به زیر انداخت
نرگس جون چون مهتاب از ما خواست چیزی به تو نگیم
پوزخندم جایش را به خنده ی مسخره ای داد و غم را خانه ی تمام وجودم کرد… به آن دو پشت کردم و با صدایی که تمام ناراحتی ام را در آن ریخته بودم گفتم
هفته دیگه من دارم از ایران میرم اگه خواستین میتونین باهام بیاین اگه نه هم…..
نرگس جون وسط حرفم پرید و دستش را بر روی شانه ام گذاشت که دستش را پس زدم