خلاصه کتاب:
لیلی، دختر نازپروردهی روزهای آرام، در طوفان زندگی تازهای بیدار میشود. بیآنکه بداند چگونه، باید نقش روشنی در شبهای تاریک کسی ایفا کند که روزی خصمش بوده. در جستوجوی حقیقت، صدای دروغها بلند است؛ بهویژه از سوی آنکه میگوید دشمنی پایان یافته، اما نگاهش هنوز سرد است.
خلاصه کتاب:
در لحظهای بحرانی، گروهی شکارچی قصد ربودن همسر روسلا و آرشام را داشتند. یاشار، مردی با گذشتهای تاریک که روزی باعث مرگ والدین روسلا شده بود، سر رسید و جانشان را نجات داد. حالا، با احساس دین و پشیمانی، ادعا میکند توانایی دیدن آینده را دارد، اما نمیتواند رازهای آن را فاش کند. روسلا که در آغوش همسرش تا مرز مرگ پیش رفته بود، نجات یافت. اکنون ارتش طوفان به رهبری ژنرال کارلوس در برابر عمارت ایستاده، و قصد دارد جفت برگزیدهی طوفان را برای مراسمی اسرارآمیز به بند بکشد.
خلاصه کتاب:
نازگل، با وجود سن کم، با تمام وجود برای زندگیاش تلاش میکند. ارباب روستا، با رفتار سختگیرانهاش، حاضر نیست به خانوادهی نازگل فرصت بدهد. اما برخوردی میان نازگل و ارباب، او را وارد مسیری تازه میکند، مسیر ایستادگی، انتخاب و رشد.
خلاصه کتاب:
نفس کار میکند. زندگی را میچرخاند. رئیس شرکت پیشنهادی میدهد. مسیر عوض میشود. چالشها میآیند. نفس میماند. میجنگد. میفهمد. و در پایان، لبخند میزند.خلاصه رمان
خلاصه کتاب:
از همون لحظهی اول، حس کردم یه چیزی بین ما هست. همیشه برای خواستههام جنگیده بودم، و این بار هم عقب نکشیدم. حتی وقتی فهمیدم کسی دیگهای تو زندگیشه، باز هم امیدوار بودم. اما اونم مثل من، اهل مبارزه بود، نه برای شکست دادن، بلکه برای حفظ خودش.
خلاصه کتاب:
در دل یک ایل سنتی، دختری پس از مرگ نامزدش، با برادر او ازدواج میکند. در ابتدا این ازدواج سرد و بیروح است، اما با گذر زمان، احترام و همدلی شکل میگیرد. در سوی دیگر، دختری دیگر با عشقی بیپاسخ روبهروست و باید با کمک خانوادهاش مسیر تازهای برای زندگیاش پیدا کند.
خلاصه کتاب:
در جهانی تاریک و رازآلود، روسلا با شبا، موجودی دورگه، پیوندی پنهانی برقرار میکند. اما خوابهایی از مردی نقابدار، آرامش را برهم میزند. آن مرد با قدرتی جادویی، روسلا را به مکانی باستانی میبرد. در آنجا، روسلا باید میان گذشته، عشق و آیندهاش تصمیم بگیرد.
خلاصه کتاب:
تصویرش در تلویزیون، من را از درون لرزاند. دختری با گذشتهای پر از درد، که حالا فقط به دنبال آرامش بود. من، با گذشتهای تاریک و مأموریتهایی که هیچکس نباید بداند، تصمیم گرفتم برای او تغییر کنم. اما آیا میتوانم نقش یک مرد معمولی را تا آخر بازی کنم؟
خلاصه کتاب:
بهزاد، قاضی وارستهایست که به عهدی قدیمی با خاندان پاک وفادار مانده. او باید یکی از فرزندانش را برای همکاری با گروه آلفا معرفی کند. پسرش، اهل هنر و آرامش، برای این مسیر مناسب نیست. مایا، دختر پرشور و دلشکستهی او، برخلاف انتظار، خواهان ورود به گروه است. مخالفت پدر، او را در مسیر برخورد با امیر ارسلان قرار میدهد؛ مردی که غرور و اقتدارش زبانزد است. تقابل میان این دو، داستانی از کشمکشهای درونی و انتخابهای دشوار را رقم میزند.
خلاصه کتاب:
آن نگاه، آن چشمان آرام و جادویی، میتوانست میان مردان رقابت بیافریند. اما مردی که در دلش طوفانی از احساسات شکل گرفته بود، میدانست که این دختر فراتر از زیبایی ظاهریست. او آرزو داشت که روزی بتواند با صداقت و احترام، دل آن دختر را به دست آورد. شاید اگر خالق سرنوشت بخواهد، این مسیر هموار شود.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بهشت بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.