خلاصه کتاب:
دیدنش مرا برد به روزی دور، روزی که با مادر بر سر تصمیمم بارها گفتوگو کرده بودیم. او نمیخواست بروم، و با دلسوزی از اطرافیان میخواست مرا به ماندن ترغیب کنند. اما من راه خود را یافته بودم... و امروز، همان حس دوباره زنده شد.
خلاصه کتاب:
این داستان، روایتی است از آتشی خاموشنشدنی. آهیر، جوانی که در شب عروسیاش شاهد قتل همسرش میشود، در محله میماند تا حقیقت را بیابد. او در ظاهر آهنگری میکند، اما زندگیاش پر از راز است. پروا، خبرنگار تازهوارد و جسور، همسایهی او میشود؛ زنی که آهیر میان عشق و سوءظن او گرفتار میشود.
خلاصه کتاب:
این داستان، قصهای عاشقانه میان دو برادر همزاد است. بهین با نیت انتقام از ساواش، به زندگی امیرعلی قدم میگذارد و او را با نامزد سابقش اشتباه میگیرد، بیآنکه بداند امیرعلی برادر دوقلوی ساواش است.
خلاصه کتاب:
«حافظ» مردی است که از گذشته زخمی عمیق بر دل دارد و دشمنیاش با مهری پایانناپذیر است. او فرصت طلایی را در مجلس خواستگاری نبات، دختر ساده و بیخبر مهری، مییابد. نقشهاش روشن است: با نمایش عشقی دروغین به نبات، زندگی مهری را در برابر چشم همه به بازی بگیرد.
خلاصه کتاب:
فواد، مردی با غرور و اقتدار، دلباختهی دخترعمویش است. اما سراب، با قلبی سرکش، عاشق خدمتکار عمارت میشود و با او فرار میکند. فواد، زخمی از این انتخاب، با رفتاری سرد و سنگین، سراب را در مسیر زندگیاش دچار تردید میکند. تا روزی که سراب درمییابد عشق واقعیاش فواد بوده، نه محمد. اما شب مراسم، محمد او را میرباید و قصه وارد مرحلهای تازه میشود.
خلاصه کتاب:
دختر پادشاه، قربانی سیاست شد و به عنوان نماد صلح به کشور دشمن فرستاده شد؛ اما آنچه در انتظارش بود، نه فقط یک ازدواج، بلکه مراسمی پر از رمز و راز و بیم بود.
خلاصه کتاب:
حسنا، با قلبی پاک و رازی در دل، پس از افشای آن راز وارد خانهای میشود که هر گوشهاش پر از درد و خاطره است. در این خانه، حامی حکمت، مردی با گذشتهای تلخ، حضور دارد. آیا حسنا میتواند مرهمی بر زخمهای این مرد باشد؟
خلاصه کتاب:
شش سال پیش، او تنها گذاشته شد. در سختترین لحظهها، کسی که قرار بود پناهش باشد، پشت کرد. حالا، پس از عبور از زندان، فرار، و مادر شدن، دوباره با همان مرد روبهرو شده، کسی که حالا پشیمان است. اما اعتماد، چیزی نیست که بهراحتی بازگردد. او باید تصمیم بگیرد: تسلیم شود یا بجنگد.
خلاصه کتاب:
من دختریام که ناخواسته، در مسیر تاریکی قدم گذاشت. در نوجوانی، نیرویی درونم بیدار شد، نیرویی که با سکوتش، لرزه بر جهان میانداخت. از آن روز، همه چیز تغییر کرد... اما هنوز نمیدانم، چه دستی سرنوشت مرا اینگونه رقم زد.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " بهشت بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.