
بهش نگاه کردم. عصبی بود… پشت پلکش می پرید.فکش
منقبض شده بود.اینا همه ی حالتهایی بود که نشونم میداد داره
هر لحظه بیشتر و بیشتر عصبی میشه…
-چرا اینقدر اسممو صدا میزنی…
با عصبانیت از جاش بلند شد . رو به روم ایستاد و گفت: یک ماه
تمام معلوم نیست کدوم گوری بودی…
-بخاطر همین اسممو مدام صدا میزنی؟
-لعنت به تو… که…
-هیششش…
چشمامو بستم وباز کردم … نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به
معکوس شمردن:ده… نه… هشت… هفت …..!.
بلند سرم داد کشید: نیاز خفه شو… تمام این مدت کجا بودی؟
سرت به چی گرمه؟ چطور تونستی یک ماه تموم بی خبر بذاری
وبری… حتی نمیدونم زنم کجا رفته… کجا بوده؟ میدونی کل شهر
ودنبالت گشتم… از بیمارستان و خونه ی اقوام واشنا بگیر تا
پزشکی قانونی…. فکر میکردم دزدیدنت….
-لابد سپنتا…
دستشو برد بالا که بزنه تو صورتم…
چهره اش منقبض بود. میتونستم عرق نشسته روی شقیقه اش رو
ببینم… دستش با فاصله ی کمی از صورتم هنوز بالا بود ،
میخواست بزنه …
خیره تو چشمهام بود و منم منتظر که دستش روی صورتم فرود
بیاد .
اما نزد…. اروم دستشو پایین اورد … در اتاق باز شد.
شکوری اهسته پرسید: حالتون خوبه اقای مهندس؟ طوری شده؟
با حرص گفت: شما بفرمایید خانم شکوری…. بیرون …
شکوری با حرص در و بست و گفت: چشم…
به سمت صندلی رفتم وروش نشستم