
جلوی دریچه ی مستقیم کولر ، روی تختی که رو به رویش میز کامپیوتر بود ،
روی یک مشت لباس … به درک که چروک میشدن! خشک شویی هم
بالاخره باید خرج زندگی در میاورد!!!
دگمه های لباسایی که زیرش بودند درتنش فرو میرفتند ، بخصوص چوب
لباسی های فلزی که به تشک خوش خوابش سفتی نافرمی داده بود. زیر
تنش کاملا در ناتقارنی به سر میبرد.
با حرص نیم خیز شد و با پا تمام لباس ها را روی فرش و روی جعبه ها پرت
کرد!
طاق باز خوابید.
زانویش را بالا کشید. پای راستش را روی زانو گذاشت ، جورابش را کند و
این کار را درمورد پای دیگرش تکرار کرد! جوراب ها را هرکدام به یک سمت
پرت کرد.
باز یادش رفت آنها را گوله کند و زیر تختش یا حداقل در یک جای مشخصی
در این اشفته بازار بگذارد تا گم و گور نشود و صبح در به در یک لنگه جوراب
نباشد!
بهرحال میدانست که فردا صبح قرار است طبق معمول همیشه در به در
دنبال جوراب باشد و آخرش هم منت هانا را بکشد تا یک جفت جوراب
شسته به او بدهد.
با یک به جهنم سعی کرد خودش را آرام کند!
مغزش داشت منفجر میشد. ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت