
چشمان سرخ شده اش را محکم روی هم میگذارد. -:چشم … در
خدمتم داداش. و آهی هم ضمیمه حرفهایش میکند. نگاهی قدر
شناسانه روانه صورت ناسانه روانه صورت مهربانش که در هر
حالی تخسی در ته چهره اش بی داد میکرد، کرده و نیم نگاهی هم
به دلسا که با بغض فقط نگاه میکند می اندازم. دستگیره در را
…گرفته و میگویم. -:من رفتم،خدانگهدار
منتظر جواب نمانده و زود اتاق را ترک میکنم. باید سری هم به
.مادرم و نیاز میزدم. در راه به نیاز زنگ زده و خبر میدهم
جلو خانه ماشین را پارک کرده و از ماشین پیاده میشوم. همین که
ساختمان خانه جلو چشمانم نقش می بندد ناخوآگاه چند قدم به عقب
رفته و از دور نگاه دقیقی روانه اش می کنم. این خانه شاهد
بزرگی برای تمام دردهایی که متحمل شده ایم، است. این خانه
شاهد روزهایی بوده که خودم گاهی از یاد آوری اش رعشه به
جانم می افتد. نفس عمیقی کشیده و سری تکان میدهم تا خاطرات
به مغزم حمله ور نشوند. یک دستم را در جیب شلوارم گذاشته و
به سوی خانه قدم میگذارم. در حیاط را با کلید باز کرده و زود
خودم را به در دیگر می رسانم. داخل که می روم تنها فرد حاضر
در هال مادرم بود که او هم خواب بود. به چهره غرق خوابش نگاه
دوخته و لبخنده عمیقی ناخداگاه بر لبانم نقش می بندد. فرشته
زندگی ام. با صدای در اتاق لبخندم را جمع کرده و به نیاز که با
چادر سفید و یک قرآن که در دستش بود، از اتاق خارج شده بود
نگاه می اندازم. از قیافه اش مشخص است در حال نماز خواندن
…بوده. لبخند مهربانی زده و میگوید. -: سلام خوش اومدی
سلام … ممنون عزیزم …عبادت قبول:-
لبخندش عمیق میشود. -:فدای شما … چای میخوری دم کنم؟
…چرا که نه:-
چادرش را از سر کنده و تا میکند، بعد همراه قرآن روی میز تلفن
میگذاردشان. با حفظ لبخند مهربانش به آشپزخانه میرود