
در دستش یک سیب سرخ بود که مثل توپ بالا میانداخت و دوباره میگرفت. در واقع روی اعصاب نداشته هدیه میکوبید:
– بفرمایید!
لحنش محترمانه بود. هدیه میدانست خیلی طول نمیکشد شروع به فحاشی و بی احترامی میکند. احتمالا کلاس محله بالاشهریاش را کاملا از یاد خواهد برد. آب دهانش را قورت داد و کلماتی که قبلا آماده کرده بود از ذهن گذراند. هر چه سریعتر حرفش را میزد، زودتر هم خودش را خلاص میکرد:
– ببخشید… قصد مزاحمت نداشتم… من همونم که… یعنی… من…
لحظهای نگاهش را بالا آورد و متوجه شد مرد چشم تنگ کرده تا با دقت بیشتری او را ببیند. شاید هم شناخته باشد. چه رقت انگیز
– یکی دو ماه پیش… مهمونی رفته بودید… تالار شایگان…من… همون پیشخدمتم که…
یعنی نشناخت؟ بی هدف گوشه های روسریاش را با نوک انگشتان به داخل فرو کرد و قدمی عقب رفت